آرميتاآرميتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

ارمیتــــــــــــــــــــا الهــــــــــــــــه پــــــــــــــــــــاکـــــــــی

خونه ما

سلام نفس مامان ديگه از امروز انگيزه زيادي واسه نوشتن دارم اخه قبلا هر چيزي مينوشتم هنوز مخاطبش وجود نداشت اما الان تو پيشمي و با عشق برات مينويسم ماماني. ديروز از بس خوشحال بودم بخاطر داشتنت يادم رفت بهت بگم ني نيه عمه نرجس بدنيا اومده روز قبلش. ديروز با بابايي رفتيم بيمارستان پيشش.توي بيمارستان دنا بدنيا اومده.انقد كوچولو بود .وقتي ديدمش باورم نميشد يه بچه بتونه انقد ريزه ميزه باشه. دقيقا شبيه عليرضا بود. راستي اين خاله حميده تنبل خونمون نمياد واسه همينم گفته كه عكس خونمونو بذارم كه ببينه.                   &nbs...
23 فروردين 1392

اخرين لحظات بي خبري

بابایی الان رفت که جواب ازمایشو بگیره.نذاشت من برم. دستم داره  میلرزه اینا رو مینویسم. هیچوقت فکرشم نمیکردم که این حسو داشته باشم. تا چند دیقه دیگه همه چی معلوم میشه. وای خدا از دیشب که خوابم نبر ساعت ١:٣٠ بیدار شدم اومدم تو سالن خوابیدم .   هر نیم ساعت گوشیمو نگاه کردم که ببینم کی میشه ساعت ٨. خیلی استرس دارم.دارم میمیرم. ...
23 فروردين 1392

22 فروردين 91

عزيزم ديشب خيلي كمرم درد ميكرد.نميدونم چرا؟ ساعت 12/30 اينا كه اومديم همينجوري رفتم يه تست كردم اما هنوز اتفاقي نيفتاده بود.   زودم رفتم خوابيدم اخه خسته بودم. امروز صبح ساعت 6 بيدار شدم.ديدم ب.ب.چ دوتا خط داره.باورم نميشد برداشتم كلي نگاش كردم دوتا بود يه كمرنگ يه پررنگ. يعني ميشه تو اومده باشي؟ فعلا چون مطمئن نيستم زياد ذوق نميكنم. البته اگه بتونم. بابايي ام خواب بود بيدارش كردم گفتم اين دوتا خط داره اونم نميدونست خوشحال باشه يا زياد اميدوار نباشه. هر دو تامون اولين بار بود كه توي اين موقعت بوديم واسه همينم هنگ كرديم. چند روز ديگه مشخص ميشه فقط 4 روز........ هنوزم بابايي خ...
23 فروردين 1392

اين روزها

سلام عزيزدلم. چند روزه كه وقت نكردم واست بنويسم اصلا خونه نبودم.   عروسيه خاله الهامم به خوبي و خوشي گذشت.گرچه قبلش ناراحتي بود اما شب حنابندون و عروسي   هر دوتاش خوب بود. امروز دوباره يه تست كردم دو تا خط پررنگ شد.فردا ميخوام برم ازمايش بدم. اما خودم مطمئنم كه توي دلمي نفسم. امروز به خاله الهام گفتم اينا رو اون فضول خانومم زنگ زد به مامان جون گفت. مامانم كلي خنديدو گفت كه فردا برم ازمايش بدم كه مطمئن شم. ميخواد زود به دايي ميثم بگه اخه خيلي اذيت ميكنه و با من شوخي ميكنه .يهو دارم راه ميرم بغلم ميكنه  ميذارتم توي بغل مامان. واسه همينم مامان ميترسه كه اتفاقي واسه عشقم بيف...
23 فروردين 1392

مامان سحرخيز

سلام خوشكل مامان صبح شد دوباره من اومدم. چايي رو هم اوردم گذاشتم اينجا كه خنك شه بخورمش. بابايي هم با دوسش رفته يه چرخي بزنه. منم طبق معمول از فرصت استفاده كردم اومدم واست بنويسم. ديروز با بابايي رفتيم دانشگاهشون (خرامه) كه تاييديه بگيره واسه كارش. بعد اومديم خونه قورمه سبزي درست كردم . بابايي قورمه سبزيه منو خيلي دوست داره ميگه به هيچ كس نميدم اينو. عصرم با زن داييم رفتيم دعوتگيري واسه عروسيه خاله الهام كه همين پنجشنبس كه داره مياد.يعني فروردين. پول ارايشگاه منو خاله ميده خوبه نه؟ چيز ديگه اي ام نميخوام فقط يه...
23 فروردين 1392

حرفاي خصوصي

مامانی اومدم که یه چیزو فقط به خودت بگم.   شایدم اشتباه میکنمو دارم به خودم تلقین میکنم.   یه چند روزه که همش حس میکنم حالم خوب   نیست. حس میکنم حالت تهوع دارم .بزاق دهنم خیلی زیاد   شده.   همش حس میکنم تو اومدی تو دلم .بابایی ام میگه به دلم افتاده که شکل گرفتی.   اما به هیچکس نگفتیما شاید هیچی نبود بعد ضایع میشیم.   خودم که فکر میکنم هستی قربونت برم.نمیدونم شایدم بخاطر اینه که اولین باره که منتظر اومدنت هستیم.   هر چیزی که باشه تا نهایتا ده روز دیگه مشخص میشه.   ارزوم اینه که چند روز دیگه واست بنویسم خوش اوم...
23 فروردين 1392

حوصلم سر رفته امروز

سلام خوشكلم چطوري؟خوبي؟ من ديگه عادت كردم كه اينجوري صدات كنم عزيزم. اينروزا خيلي منتظرم كه يه نشوني از اومدنت بگيرم. فعلا كه نميدونم اومدي يا نه اما مطمئنم يه روز از   همين روزا مياي  و خوشحالمون ميكني اخه من و بابايي عاشقتيم عزيزم.   عيد 91 هم تموم شد.   خوش گذشت بهمون.روز 12هم با مامانم اين رفتيم   بيرون با عموم وهمه داداشاو خاله الهام.   خوش گذشت بهمون.   ديروزم با مامان جون و دايي و خاله بابا رفتيم سيزده بدر. اونم خوب بود . راستي امشبم خونه مامان بزرگ بابايي دعوتيم.   خيلي ...
23 فروردين 1392

ني نيه من كي مياد

سلام خوشكل خودم. خوبي نفسم؟ اين روزا خيلي منتظر اومدنتم.   اخه ديگه منو بابايي تصميممونو گرفتيمو شرايط اومدنتو فراهم كرديم.   كلي دعا ميكنيم كه وقتي مياي سالم باشي. فقط همين....     دختر بودن يا پسر بودنت هيچ فرقي برامون نداره.   ما عاشق هر دوتاشونيم.         راستي چند روز قبل مامان جون اينا و خاله و دايي اينا رو واسه ناهار دعوت كرديم.   خورشت فسنجون درست كردم با قورمه سبزي.   همه از دستپختم تعريف كردن.   بعد عكس دايي احمدو زن دايي رو گذاشتم توي همون سايته ببينم بچشون چي ميشه.  ...
23 فروردين 1392

سفره هفت سين ماماني و بقيه

بالاخره عكس سفره هفت سينمو اوردم. اول از همه عيدت مبارك قربونت برم.خدا كنه كه سال 92 با هم بريم خونه اين و اون.با حاله نه؟ من عيدو خيلي دوست دارم.انقد خوشم مياد وقتي بچه ها رو توي خيابون ميبينم كه لباس نو پوشيدن. تو هم كه بياي فقط لباساي خوشكل واست ميگيرم نه از اين درپيتيااااااااا خب ديگه از اولين روز سال 91 بگم اول بگم كه امروز كجاها رفتيم.   صبح بعد از سال تحويل رفتيم پايين.بعد خونه مامانم بعد اومديم خونه مامان جون ناهار خورديم با عمه زهرا و عمه نرجس اينا. بعد عصري هم رفتيم خونه مامان بزرگ خودم و بابايي و خونه دايي كامرانم.امشبم خونه نرجس اينا.   انگار دنبالمون كردن ك...
23 فروردين 1392

اخرين ساعات سال 1390

سلام خوشكلم.اين اخرين مطلبيه كه امسال واست مينويسم.   اخه ديگه چيزي به تحويل سال نمونده.الان ساعت از 12 گذشته حدودا 8 ساعت ديگه به پايان سال 1390 مونده. هميشه وقتي سال تحويل ميشه من از ته دلم خوشحالم ولي بازم اشك تو چشام جمع ميشه   خودمم نميدونم چرا؟   دلم واسه همه تنگ ميشه حتي كسايي كه پيشمن.   يه حس عجيبي دارم.   سال 90 سال خوبي بود توي اين سال كلي اتفاقاي خوب افتاد.منو بابايي عروسي كرديم.خاله الهام و عمه فاطمه نامزد كردن. زن دايي فاطمه و مريم قراره ني ني بيارن.   خيلي چيزاي ديگم كه يادم نيست. دلم ميخواد سال اينده از امسالم بهتر باشه. من ...
23 فروردين 1392